اولین صدایی که پخش شد چی بود؟
من مطمعنم تو خوشحال بودی.
من مطمعنم تو خوشحال شدی.
و دخترکِ درونت سال ها بعد عکاس شد.
مدام میگویند
یا میگویم
جایی در درونم
تمام فکر ها
که جدا کردنشان سخت میشود
شبیه به اتصال
اتصالی بی معنا
از معناهای ساختگی
از روز های جدید
روز هایی که چشم به راهش بودم
مدام میگویم
یا میگویند
زندکی معنا دارد
من که بی وقفه مینویسم
باید بگویم گاهی وقت ها نگران میشوم
از این همه معنا
از این همه هدف
و از این همه اثر
میگویم
اینجایی که اکنون بی زره و بی تمامِ هوش
نشسته ام
چرا چنان نگرانم
که معنایم
بی معنا نباشد برایت؟
یا
معنایت
به معنایم بخورد؟
و بعد
در این فکر فرو روم
خسته شده ام!
یک زندگی پر از معنا یا خالی از معنا
گاهی سخت میشود
تکرار میشود
و این هم بخشی از آن هست.
بخشی درونم
صدای این سال های پیش رو را
به زیبایی می‌شنود
اما گاهی درد ها که زیاد میشود
گاهی فکر ها که زیاد میشود
با عکس ها تکرارشان میکنم
با عکس ها مینویسم
نقاشی میکشم
و هر چه که تو بگویی اصلا .
شاید یک مجموعه برای پُر بودن
لبریز بودن
از تکرار معنا و بی معنا
از اتصال دائمی
از معنایی که برایم ندارد
و شاید برای تو دارد
یا جور دیگری ندارد.
میبینی؟
من همه اش را وقتی هفت سالم بود،
نوشته بودم.
Back to Top